ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان وقتی که بد بودم

آنقدر ناخنم را در کف دستم فشار داده بودم که احساس می کردم در گوشتم فرو می رفت. با دلواپسی به سعید نگاه کردم. سعید لبخند شرمگینانه ای زد و رو کرد به سوی مادرم که بالای پله ها استاده بود: متوجه نشدم حاج خانم.
صدای مادرم مثل سوهان، روی بند بند وجودم کشیده شد: منظورم اینه که شما الان نشون هم هستین. این دختر دست من امانته و با دستش به سمتم اشاره کرد: من باید جواب بابای خدا بیامرزشو اون دنیا بدم.خدای نکرده اگه به خاطر رفت و آمد شما تو این خونه حرفی پشت سرش زده بشه من یه عمر مدیون باباش میشم. ازم دلخور نشیا سعید خان. راستش نه که هنوز صیغه محرمیت هم نخوندین من هم یه مقدار معذبم. می دونی که بعد از خوندن خطبه، مادر عروس به داماد محرم میشه.
بعد با چشمهایی موذی اش به سعید که سرش را پایین انداخته بود و پایین پله ها به همراه من ایستاده بود نگاه می کرد.
سرم گیج رفت. مستاصل به سعید نگاه کردم . از عکس العملش می ترسیدم: نکنه دلخور بشه. وای خدا، الهی لال بشی زن. بچگی و نوجوونیم بست نبود داری زندگی آیندمو هم تباه می کنی. من می دونم آخرش یه کاری دستت می دم. خدا جونم تورو به بزرگیت قسم یه کاری کن سعید ناراحت نشه.
صدای عسرین را شنیدم که دستپاچه گفت: مامان حالا چه کاریه؟ بزار آقا سعید بیان بالا. جلوی پله ها نگهشون داشتی درست نیست. بالا صحبت می کنیم.
باز هم صدای مزخرفش بلند شد: نه دختر جون من که نمی خوام ایشونو ناراحت کنم. فقط خواستم گفتنی ها رو بگم. راستش می گن نگاه کردن به صورت کسی که محرمت نباشه حتی تو دوره ی نشون و نامزدی هم کار خوبی نیست.
با شنیدن این حرف تکان سختی خوردم و ذهنم پر کشید به گذشته. گذشته ی تلخی که از آن بیزار بودم:
-کجا میریم؟
-میریم سر قبر من. میریم خرید دیگه. صبح نشنیدی عسرین گفت فردا راه میوفته؟ یخچال خالیه. بچم از راه دور داره میاد. بمیرم واسش. واسه خاطر یه درس و دانشگاه کوفتی افتاده 1000 کیلومتر اونور تر.
نیم نگاهی به من انداخت: روسریتو درست کن. اون موهای پشم گوسفندیتو ببر تو.
چشمی گفتم و با بی میلی طره ای از موهایم را که روی پیشانیم بود، به زیر روسری بردم.
جلوی سوپرمارکت بزرگی ایستادیم. مادرم به داخل مغازه نگاهی کرد: همین جا بمون داخل شلوغه.
و من با خودم فکر کردم: سوپر مارکته دیگه. نباید شلوغ باشه؟
ده دقیقه گذشته بود و من همچنان بیرون سوپرمارکت ایستاده بودم. کلافه شدم و رفتم داخل. چشم چرخاندم تا مادرم را پیدا کنم. نگاه خیره ی پسرکی 16 17 ساله روی چهره ام سنگینی می کرد. گیج و منگ به اطرافم نگاه می کردم. زنی چادری دقیقا پشت سر همان پسرک در مقابل قفسه ی لوازم بهداشتی ایستاده بود: اهان، پیداش کردم.
به سمتش رفتم. بی اعتنا از کنار پسرک رد شدم. سرش همزمان با صورتم چرخید. زن به سمتم برگشت: ای بابا اینکه مامانم نیست.
صدای بی روحی از پشت سرم به گوش رسید: اینجام.
سریع برگشتم. مادرم بود: مامان کجا بودی فکر کردم اینجا.....
آه ه ه ه ه ه
چنگ زد به صورتم.
صدای زن را از پشت سرم شنیدم: وای خانم ....
صورتم می سوخت.
-می دونی چرا گفتم نیای تو؟ می دونستم هرزه گی می کنی. کثافت دیدی این دیلاق داره نگات می کنه واسه من با ناز و عشوه اومدی سمتش؟
-نه مامان، به خدا من فکر کردم اون خانم تویی...
-خفه شو سلیطه. من جنس خراب تورو نمیشناسم؟
به سمت پسرک برگشت: چیو بر و بر زل زدی نگاه می کنی؟ خودت ناموس نداری؟ مگه تیاتره؟
-من که نگاش نکردم. حالت خوبه حاج خانم؟
در را که باز کرد محکم زد پس سرم. پرت شدم روی پله ها.
در را بست و جیغ کشید: رسول..... رسوووووووووول
ناگهان زدم زیر گریه: مامان به بابا نگو. کتکهاش خیلی درد داره. من اومدم دنبال تو. به خدا راس می گم.
دوباره جیغ کشید: گور به گور بشی. کفنت کنم با دستام. من اینو که دیگه با چشمهای خودم دیدم. قسم دروغ واسه من می خوری؟ تو می خوای هرزه بار بیای. خدا الهی منو بکشه که بعد از ده سال تازه یادم اومد دوباره بچه پس بندازم. عسرینو ببین. پاشو کج نذاشته. می گم بمیر می گه چشم. فرستادمش تنهایی بره درس بخونه. تو چرا می خوای منو دق بدی؟
صدای پدرم را شنیدم: چته سمیه؟ صدات رفت اون سر دنیا.
-کلاهتو بزار بالاتر. اگه دیر رسیده بودم این انتر خانمت وسط سوپر مارکت جلو اون همه چشم با پسر غریبه بگو بخند هم می کرد.
صدای ترسناک پدرم :چی شنیدم؟
عقب عقب رفتم پشت سر مادرم. مادرم خودش را کنار کشید. دوباره پشتش پناه گرفتم. گوشه ی مانتو ام را گرفت و به سمت پدرم هلم داد. گوشه ی چشمم می پرید. به سختی نفس کشیدم: دهان باز کردم تا حرفی بزنم. اما اصوات نامفهومی از دهانم خارج شد. بین دو پایم گرم شد. پایین پایم را نگاه کردم. با شانزده سال سن خودم را خیس کرده بودم.
صدای سعید بهانه ای شد که به زمان حال بازگردم: حاج خانم حق با شماست. ایشاالله این مساله به زودی حل بشه. کاش زودتر به من می گفتین من اینطور شرمنده نمی شدم.
و رو به من کرد که با درماندگی نگاهش می کردم: عسل جان. حل میشه. حل میشه گلم. این چه قیافه ایه. برو بالا عزیزم. برو بالا. سعی می کنم زود این مساله رو حل کنم. فدای چشات بشم من.
نفهمیدم چطور خداحافظی کرد و رفت. به سمت عسرین و مادرم برگشتم. عسرین تند از پله ها پایین آمد: عسل جان گفت حل میشه. خواهرم شنیدی که سعید خودش گفت همه چیزو زود حل می کنه.
لبخند زدم: حل میشه.
عسرین به چشمانم نگاه کرد و پیام را گرفت: عسلم فدات بشم. تو الان عصبی هستی.
صدایش می لرزید. به سمت مادرم چرخیدم و سریع از پله ها بالا رفتم. عسرین دستم را گرفت. به شدت دستم را پس کشیدم. تا مادرم بجنبد به یک قدمی اش رسیدم.
لبخندم عمیق شد.
توی صورتش تف کردم.
بی حوصله و عصبی پشت میزم نشسته بودم. خجالت می کشیدم به سعید زنگ بزنم. دلهره امانم را بریده بود. با هر صدای زنگی سریع روی گوشی ام می پریدم. به جز پیامهای همیشگی از نیما پیام دیگه ای نبود: وای نیمااااا. الهی بمیری. تو این هاگیر واگیر هم دست از سر من بر نمی داری.
و ناگهان میل شدیدی پیدا کردم که خشمم را روی سرش خالی کنم.
دوباره بد شدم: سگ ولگرد بازم داری وق وق می کنی که. آهان یادم نبود هر دفعه باید بزنم تو پوزت. خوب زودتر می گفتی. هه هه هه هه
دیگر پیام نداد.
کلافه پرونده ها را جابه جا کردم. غزل وارد اطاق شد: عسلی بیکارم، بیام پیشت؟
بی اختیار لحنم تند شد: غزل حوصله ندارم. اعصابم اومد سرجاش صدات می کنم.
بیچاره غزل. با لبهای آویزان از اطاقم بیرون رفت.
با نا امیدی به سمت گوشی رفتم: یعنی سعید ؟ای خدا . ای خدای مهربونم. سعید باشه خدا جونم.
سعید نبود.فرزین بود.
نفسم را حبس کردم: مگه قرار نبود دیگه زنگ نزنه.
دودل بودم: جواب بدم؟ من دیگه نشون یکی دیگه هستم. قرار بود این کارای بدمو بزارم کنار.....ای بابا حالا قبلا که نشون سعید نبودم مگه چه رابطه ی عاشقانه ای با فرزین داشتم؟ شاید اتفاقی افتاده. منم دیگه زیادی شورش کردم.
-الو
-سلام عسل
-سلام، یادی از ما کردی.
صدایش غمگین بود: عسل...
-چی شده فرزین؟
-عسل یادمه بهم گفتی همه چی تمومه. گفتی می خوای ازدواج کنی. گفتی دیگه زنگ نزنم. عسل نتونستم طاقت بیارم. مردم به خدا. تازه فهمیدم چقدر تو زندگیم جا خوش کرده بودی.
مغزم هنگ کرد: چی؟ این احمق چی می گه؟
-چی می گی فرزین؟ خوبی؟
زد زیر گریه: عسل سه سال کم زمانی نیست. من سه سال با صدات زندگی کردم. تو نامرد بودی از بی اف های رنگ و وارنگت توی نت واسم می گفتی. من همش گفتم نکن. عسل مغرور بودم . نگفتم نکن چون من می خوامت. گفتم نکن چون این کار بده. عسلم غلط کردم. ببخش
سرم درد گرفت: همینم مونده بود. فرزین خدا ذلیلت کنه. من تو چه حالیم ، تو ، تو چه حالی هستی. وای بمیری الهی فرزین.
-فرزین چرا زنگ زدی؟ من خودم هزارو یک گرفتاری دارم. این اراجیف چیه داری می گی؟ تو چهل و یک سالته. بچه شدی احمق؟
-نه من احمق دارم چوب غرور الکیمو می خورم. اوائل واسم مهم نبودی. انگار باید سه ماه ازت دور می موندم تا می فهمیدم احساسم نسبت بهت چیه.
-فرزین مستی؟
-نه به روح مرده و زندم مست نیستم. عسل. عسلم. خانمی کن. عسل جان بزار ببینمت. تورو به جان همون سعید....
-که چی بشه آخه؟گیرم منو ببینی چیزی عوض میشه؟ اه دماغتو نکش بالا.
دوباره هق هق کرد. انگار کسی با مته سرم را سوراخ می کرد.
-فرزین. من باهات خاطره ی خوب زیاد دارم. داری گند می زنی به همه چی.
-عسل می خوام فقط ببینمت. تو نمی خوای منو ببینی؟ یعنی اون سه سال همه کشک؟
فکر کردم: چه روزایی با هم داشتیم. یادمه از دستم عصبانی می شد واسم پیام میفرستاد:خر
با همه ی بیحالیم لبخند کم رنگی روی لبم آمد.
-فرزین به خدا من خودم گرفتاریام زیاده.
-عسل....
-اه فرزین گندت بزنه. گریه نکن دیگه. اعصابم به اندازه ی کافی خورده.
-فقط یه بار ببینمت. از دور هم ببینم کافبه
صدای بوق پشت خطی دستپاچه ام کرد:
-خیل خوب بزار فکرامو بکنم. بهت می گم میام یا نه.
-عسل خیلی خانمی.
-دیگه اشکاتو پاک کن. خر
با صدایی گرفته خندید.
گوشی را قطع کردم و با دیدن شماره به مرز جنون رسیدم: نیما الهی بمیری.
بی حوصله و عصبی پشت میزم نشسته بودم. خجالت می کشیدم به سعید زنگ بزنم. دلهره امانم را بریده بود. با هر صدای زنگی سریع روی گوشی ام می پریدم. به جز پیامهای همیشگی از نیما پیام دیگه ای نبود: وای نیمااااا. الهی بمیری. تو این هاگیر واگیر هم دست از سر من بر نمی داری.
و ناگهان میل شدیدی پیدا کردم که خشمم را روی سرش خالی کنم.
دوباره بد شدم: سگ ولگرد بازم داری وق وق می کنی که. آهان یادم نبود هر دفعه باید بزنم تو پوزت. خوب زودتر می گفتی. هه هه هه هه
دیگر پیام نداد.
کلافه پرونده ها را جابه جا کردم. غزل وارد اطاق شد: عسلی بیکارم، بیام پیشت؟
بی اختیار لحنم تند شد: غزل حوصله ندارم. اعصابم اومد سرجاش صدات می کنم.
بیچاره غزل. با لبهای آویزان از اطاقم بیرون رفت.
با نا امیدی به سمت گوشی رفتم: یعنی سعید ؟ای خدا . ای خدای مهربونم. سعید باشه خدا جونم.
سعید نبود.فرزین بود.
نفسم را حبس کردم: مگه قرار نبود دیگه زنگ نزنه.
دودل بودم: جواب بدم؟ من دیگه نشون یکی دیگه هستم. قرار بود این کارای بدمو بزارم کنار.....ای بابا حالا قبلا که نشون سعید نبودم مگه چه رابطه ی عاشقانه ای با فرزین داشتم؟ شاید اتفاقی افتاده. منم دیگه زیادی شورش کردم.
-الو
-سلام عسل
-سلام، یادی از ما کردی.
صدایش غمگین بود: عسل...
-چی شده فرزین؟
-عسل یادمه بهم گفتی همه چی تمومه. گفتی می خوای ازدواج کنی. گفتی دیگه زنگ نزنم. عسل نتونستم طاقت بیارم. مردم به خدا. تازه فهمیدم چقدر تو زندگیم جا خوش کرده بودی.
مغزم هنگ کرد: چی؟ این احمق چی می گه؟
-چی می گی فرزین؟ خوبی؟
زد زیر گریه: عسل سه سال کم زمانی نیست. من سه سال با صدات زندگی کردم. تو نامرد بودی از بی اف های رنگ و وارنگت توی نت واسم می گفتی. من همش گفتم نکن. عسل مغرور بودم . نگفتم نکن چون من می خوامت. گفتم نکن چون این کار بده. عسلم غلط کردم. ببخش
سرم درد گرفت: همینم مونده بود. فرزین خدا ذلیلت کنه. من تو چه حالیم ، تو ، تو چه حالی هستی. وای بمیری الهی فرزین.
-فرزین چرا زنگ زدی؟ من خودم هزارو یک گرفتاری دارم. این اراجیف چیه داری می گی؟ تو چهل و یک سالته. بچه شدی احمق؟
-نه من احمق دارم چوب غرور الکیمو می خورم. اوائل واسم مهم نبودی. انگار باید سه ماه ازت دور می موندم تا می فهمیدم احساسم نسبت بهت چیه.
-فرزین مستی؟
-نه به روح مرده و زندم مست نیستم. عسل. عسلم. خانمی کن. عسل جان بزار ببینمت. تورو به جان همون سعید....
-که چی بشه آخه؟گیرم منو ببینی چیزی عوض میشه؟ اه دماغتو نکش بالا.
دوباره هق هق کرد. انگار کسی با مته سرم را سوراخ می کرد.
-فرزین. من باهات خاطره ی خوب زیاد دارم. داری گند می زنی به همه چی.
-عسل می خوام فقط ببینمت. تو نمی خوای منو ببینی؟ یعنی اون سه سال همه کشک؟
فکر کردم: چه روزایی با هم داشتیم. یادمه از دستم عصبانی می شد واسم پیام میفرستاد:خر
با همه ی بیحالیم لبخند کم رنگی روی لبم آمد.
-فرزین به خدا من خودم گرفتاریام زیاده.
-عسل....
-اه فرزین گندت بزنه. گریه نکن دیگه. اعصابم به اندازه ی کافی خورده.
-فقط یه بار ببینمت. از دور هم ببینم کافبه
صدای بوق پشت خطی دستپاچه ام کرد:
-خیل خوب بزار فکرامو بکنم. بهت می گم میام یا نه.
-عسل خیلی خانمی.
-دیگه اشکاتو پاک کن. خر
با صدایی گرفته خندید.
گوشی را قطع کردم و با دیدن شماره ی کسی که پشت خط بود به مرز جنون رسیدم: نیما الهی بمیری.
بالاخره سعید تماس گرفت:
-عسلم سلام، خوبی خانمی
-سلام سعید جان من شرمندم به خدا.
-واسه چی؟
-واسه رفتار مامان
-من چیزی یادم نمی یاد
-دیگه بیشتر از این خجالتم نده سعید تو خیلی خوب....
-عسل گوش کن گل من ، تا آخر ماه میایم برای قرار عقد
قلبم از آرامش پر شد: واقعا؟
-آره ، گفتم همه چی درست میشه. با مامان بابا حرف زدم. مشتاقن و اماده.مشکلی ندارن.تا اون موقع هم بعد از ظهرها که از شرکت اومدی بیرون میام دنبالت میریم دور می زنیم حسابی. دیگه نبینم خانم خوبم نگران باشه ها. حالا گوشی دستت ماماناسی کارت داره.
صدای ماماناسی تو گوشی پیچید: عروس خانم ملوس خانم حالت چطوره.
********* *******
روی مبل پشت به مادرم و رو به عسرین نشسته بودم. عسرین سرش پایین بود و حرف می زد:
اینجا خونه نیست. تیمارستانه. خسته شدم. از دست هر دوتاتون. از دست تو مامان که هنوزم مثل قدیمایی. تا وقتی بابا زنده بود مینداختیش به جون این بدبخت. تا می تونستی خودت اذیتش می کردی. کم میاوردی از بابا مایه می ذاشتی. اون خدا بیامرز هم دهن بین بود و مریض. اشکالتون این بود که سر پیری دوباره یادتون اومده بود بچه دار بشین. من مطیع بودم رام بودم. ده سال بعد از من عسل به دنیا اومد. دوره ی اون با من فرق می کرد. من دوبار کتک خوردم فهمیدم چطوری رفتار کنم که ازم راضی باشین. عسل نتونست با این وضعیت کنار بیاد.
عسرین داشت حرف میزد و من بی اختیار نگاهم رفت روی قاب عکس پدرم و در گذشته غرق شدم:
-عسرین، عسرین حال بابات بدتر شده. نکنه نفس های آخرشه.
صدای هراسان مادرم بود.
گوشه ی اطاق ایستاده بودم و زل زده بودم به پدرم که روی تخت دراز کشیده بود و داشت جان می داد . عسرین به سرعت وارد اطاق شد و بالای سرش آمد. با چشمان نگران به پدرم نگاه کرد. سرش را به شدت به چپ و راست تکان داد و رو به مادرم گفت: خیلی حالش بده برم به مرتضی بگم ببینم چی کار کنیم دکتر بیاریم بالا سرش یا می تونیم با این وضعیت تکونش بدیم.
ناگهان بغضش ترکید: بابام داره از دست میره.
از اطاق خارج شد. مادرم رو به من کرد و گریان گفت: بالا سر بابات بمون.
و به دنبال عسرین رفت.
آهسته به تخت پدرم نزدیک شدم و نگاهش کردم. صورتش تکیده بود. حضورم را بالای سرش احساس کرد. چشمان بی فروغش را گشود. خیره در چشمان سردم نگاه کرد. به زحمت دهان باز کرد: عسل.....عسل
کمی سرم را خم کرد.
به سختی نفس می کشید. بریده بریده در حالی که با هر کلمه ای که می گفت نفس صداداری می کشید ادامه داد: عسل.....بابا..... از من......راضی..... هستی؟.....از من .....راضی....باش.....بابا....حلال ....کن
یک قدم جلوتر رفتم. خم شدم روی صورتش و به تک تک اعضای صورتش خیره شدم. چشمانم را تا آخرین حد ممکن گشاد کردم.چشمانم داشت از حدقه خارج میشد. خندیدم و تا جایی که ممکن بود گوشه های لبم را به طرفین کش دادم. تمام دندانهای ردیف بالا و پایینم نمایان شد: ازت راضی نیستم. خوشحالم که تا چند لحظه دیگه میمیری.
چشمانش گشاد شد.سریع خودم را عقب کشیدم. نفسهایش کوتاهتر و پرصداتر شد. به صورتش که درد می کشید نگاه کردم و خندیدم.
با ظاهری هراسان فریاد زدم: مامان مامان، عسرین، بیاین ، بیاین
مادرم، عسرین و مرتضی به سرعت وارد اطاق شدند. کسی حواسش به من نبود. عقب عقب رفتم و پشتم را به دیوار تکیه دادم. چشمانم را بستم. صدای جیغ عسرین و هق هق مادرم را شنیدم.نفس عمیقی کشیدم و بوی مرگ پدرم را با لذت بلعیدم.
لبخندی که یادآور آن خاطره بود روی لبم نشست. دوباره متوجه ی عسرین شدم: عسل کینه ای هستی.بد اخلاقی. گیریم اینا خیلی هم کتکت زدن. آخه این چه رفتاریه که با یه زن 60 ساله داری؟معلومه که تو زورت ازش بیشتره. اینجوری داری تلافی می کنی؟ اونم به بدترین نحو. تف کردی تو صورتش. اصلا تصورش هم واسم سخته. وقتی یادم میاد دوست دارم بمیرم. من به خاطر درگیریهاتون از خونه ی خودم اواره شدم. همش اینجام. می ترسم تنهاتون بذارم یه وقت....
صدای هق هق آرام مادرم را شنیدم. برزخ شدم و کلام عسرین را قطع کردم:
بلبل زبونی نکن. دخالتهای الکیتو پای آوارگیت از خونت نذار. اصلا تا حالا یه بار از من پرسیدی چرا باهات سر لجم؟خانم معلم نمونه؟اسطوره ی علم و دانش. می دونی چرا؟ چون تمام سالهایی که نیاز به یه حامی داشتم چند صد کیلومتر دورتر ازین سلاخ خونه داشتی اون درس کوفتیتو می خوندی. وقتی این دوتا جلاد واسه خاطر روسریو عادت ماهانه و نگاه احمد و اکبر داشتن زجر کشم می کردن تو با خیال راحت داشتی تو کلاسهای فوق لیسانست جزوه های مرتضی جونتو کپی می کردی. نبودی خواهر بدبختتو ببینی که چطور بین غریبه و آشنا خورد میشه. من بچه بودم. هنوز این دوتا عوضی نمی دونستن که خیلی چیزها رو یه بچه تو اون سن درک نمی کنه.
فریاد زدم: اگه مثلا من با میلاد بازی می کردم چه اتفاق مهمی میوفتاد؟حامله میشدم؟اون هم سن خودم بود. ده سالش بود. جلوی شهاب و پرهامو علی رضا وقتی روسری نمی ذاشتم چی می شد؟ عذاب نازل میشد؟اگه شوهر عمه نسرینو شوهر خاله سرور می فهمیدن من عادت ماهانمه چی میشد؟مگه خودشون دختر نداشتن؟ زن نداشتن؟
به نقطه ای بی هدف خیره شدم. عسرین ترسیده و شرمگین نگاهم کرد: می دونی چرا مثل این دوتا ازت متنفر نیستم؟ فقط واسه اینه که کتکم نزدی. اما همیشه یادم موند که پشتمو خالی کردی. اونم در برابر چیزی که خودتم بهش اعتقادی نداری.
به موهایش اشاره کردم که جلوی سرش کاکل شده بود و از زیر روسری اش پیدا بود: حالا نشستی اینجا شر و ور می بافی؟ وقتی چیزی رو نمی دونی لطفا فقط خفه شو. شدت خشم من از همتون اونقدر زیاده که حتی با کسایی که به هر دلیلی با شماها مربوط میشنو هیچ دخالتی تو این قضایا هم ندارن میونه ی خوبی ندارم.
کنایه ام به مرتضی و نگار بود.
ایستادم: ننتو وردار یه هفته ده روز ببر خونت. هم از خونت آواره نمیشی. هم من چشمم به ریختش نمیوفته. اگه نبریش تضمین نمی کنم بلایی سرش نیارم.
عسرین فقط یک کلمه گفت: باشه.
ساعت یک بعد از ظهر بود. پنج شنبه بود و شرکت زود تعطیل میشد. اعصابم آرام بود. سعید به من اطمینان داده بود. خانواده اش پشتیبانم بودند: خدایا ممنونم. ممنونم. مثل بچگی هام ازت دلخور نیستم. اه، عسل ول کن بچگی های کوفتیتو.بچسب به سعید به مامان باباش، به ماماناسی. قربون ماماناسی بشم. چند روز پیش که به من زنگ زده بود گفت برم موهاشو واسش رنگ کنم. آخی جان. چقدر دلش جوونه. برعکس اون عفریته. وای عسل ولش کن اون ننتو.
داشتم کارت خروج را می زدم که چشمم افتاد به غزل. یک لحظه یاد آن روز و برخورد تندم با او افتادم: ای بمیری عسل گناه داشت. تا حالا ازش بدی دیدی؟ چرا این کارو باهاش کردی؟ برم از دلش در بیارم. خر خودمه. زود می بخشه.
قیافه ام را شبیه آدم های پشیمان کردم: منو ببخش پدر روحانی. اومدم واسه اعتراف به گناه. می دونم که می بخشی. اینو بدون که از ته دل پشیمونم.
لبخند مهربانی زد: واسه چی؟
-واسه اونروز که عصبی بودم.
کارتش را کشید: پیش میاد دیگه. من ناراحت نیستم عسلی.
-خوب حالا که تو اینقدر خوبی می خوام ببرمت شام بیرون.
-دست و دلباز شدی.
-هم جبران کارم میشه. هم اینکه شیرینی نامزدی ازم طلب داری. یادت نرفته که اگه تو نبودی سعید پر......پپپپپپپپپپر. امشب تنهام.مامان و عسرین رفتن مسافرت.
توی دلم گفتم: ننه رفته ددر تا خرخرشو نجوئم.
غزل داشت فکر می کرد:
-اه، غزل نکنه داری دودوتا چهارتا می کنی ببینی مامان بابات می ذارن یا نه.
-نه باباجون. مامان بابام می ذارن یعنی چی؟ دارم فکر می کنم ببینم امشب جایی کار دارم یا نه.
-من الان دارم میرم یکی از دوستای قدیمیمو ببینم. شب ساعت 8 میام دنبالت.
-باشه. تا اون موقع فعلا بای بای.
********* *******
هم دلهره داشتم ، هم هیجان. دلهره از اینکه نکند زمانی سعید سر برسد. یا آشنایی مرا ببیند. هیجان از اینکه فرزین را بعد از سه سال میبینم. به خودم دلداری دادم: عسل یه دوست قدیمی رو داری می بینی. اصلا هم کارت بد نیست. ایندفعه دیگه بد نیستی، خیلی هم خوبی.
قلبم تاپ تاپ می زد. کنار خیابان خلوتی پارک کردم. خودم این خیابان را پیشنهاد داده بودم. رفت و آمد در این خیابان کم بود. عینک آفتابی ام را به چشمم زدم و منتظر ماندم. با انگشتم روی فرمان ضرب گرفتم. دقایقی گذشت. شاید یک ربع. پیام رسید: شیرین جان، واقعا دیگه از من بریدی؟ من هنوز هم بعد از سه ماه نتونستم فراموشت کنم.
نیمای مزاحم. سگ محلت کنم آدم میشی.
ضربه ای به پنجره ی کنارم خورد. سریع برگشتم. فرزین بود؟ مرد جوانی که شاید 35 ساله به نظر میرسید. از پشت عینک آفتابی خوب نمی توانستم تشخیص دهم. عینک را از روی چشمم برداشتم. نگاهش کردم. می خندید: آره فرزینه.
صورت پری داشت. صورت مردانه و بانمک. ته ریش چقدر به صورتش می امد.
لبخند زدم و خواستم از ماشین پیاده شوم. با دستش اشاره کرد: صبر کن.
ماشین را دور زد . در ماشین را باز کرد و داخل ماشین نشست. بوی تند ادکلنش فضای ماشین را پر کرد.
به سمتش چرخیدم: فرزیییییییییین
-سلام عسلک، خر.
غش غش خندیدم: دیوونه. واقعا این تویی؟
-پس ننه بزرگمه؟ منم دیگه. فرزین فدایی. بالاخره منو دیدی.
-آره دیدمت. گوسفند واسه چی سه سال نذاشتی ببینمت؟
-می دونستم جنبه نداری، نخواستم عاشقم بشی.
چشمانش از برق شیطنت می درخشید.
-زهر مار بگیری.حالا بعد از سه سال چی شد رو سر من منت گذاشتی؟
چهره اش در هم شد. نگاهش غمگین: حرفامو بهت گفتم قبلا. خیلی دست دست کردم. خیلی خریت کردم.
با مشت آهسته روی پایش زد: خیلی دیر فهمیدم. دیگه دیر شده. نه عسل؟
در سکوت به نیمرخش خیره شدم و دوباره با خودم فکر کردم: بانمکه.
دستش را توی جیب پالتو اش فرو برد. به سمتم چرخید: اگه نمی دیدمت یه عمر حسرت رو دلم می موند. نمی دونم چرا اینجام. نمی دونم از حالا به بعد که از نزدیک دیدمت اوضام چطور میشه. هرچند الانم می گم معمولی هستی.
و توی چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من هم لبخند زدم. نفس عمیقی کشید و تکیه داد به صندلی. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهم کرد. کمی معذب شدم: چیه بابا نگام می کنی همچین.
-عسل راهی نیست نه؟
گردنم را کج کردم و با لحنی که حس می کردم اندکی خواهش چاشنی اش شده گفتم: فرزین.
سرش را تکان داد و چشمهایش را بست. زیر لب گفت: می دونم. می فهمم. نیومدم اینجا چیزی رو تغییر بدم. با اینکه خیلی دلم می خواد. دوست دارم زمان برگرده عقب و همه چیزو عوض کنم. نمیشه. به تو هم نمی خوام فشار بیارم. باید با خودم کنار بیام. الان که دیدمت آرومترم. می دونم. آرومترم میشم.
در سکوت به حرفهایش گوش دادم. چشمهایش را باز کرد و زل زد به صورتم. کمی ابروهایش را در هم کشید: عادت داری جوش صورتتو بکنی؟
-چی؟ جوش صورتمو؟
-آره، پس این لکه ی خون چیه کنار دماغ چماغت؟
دست بردم سمت کیفم تا آینه ام را بیرون بکشم. صدای فرزین را شنیدم: نمی خواد بابا چرمنگ. بیا من دستمال دارم. مثل این دختر فین فینیا شده. باشه بابا فهمیدم نمی خوای به دل من بشینی. دیگه چرا خودتو شبیه هپلی ها می کنی. همانطور که غرغر می کرد دستمال را از جیبش بیرون آورد و کنار بینی ام گذاشت.
چشمهایم را باز کردم. سرگیجه داشتم. دوباره چشمانم را بستم. یک لحظه فکر کردم و دوباره چشمانم را گشودم: من کجام؟
چشم چرخاندم دور تا دور اطاق. با همان لباسی که تنم بود روی تخت دراز کشیده بودم. ترسیدم: خاک به سرم ، اینجا کجاست.
تلو تلو خوردم و از تخت پایین آمدم به سمت در رفتم. دستگیره را بالا پایین کردم. قفل بود. به شدت دستگیره را بالا پایین کردم. محکم با مشت به در کوبیدم: آشغالا ، من کجام. این درو باز کنین.
از ذهنم گذشت: اصلا مخاطب من کیه؟
یک لحظه چشمانم را بستم. چه اتفاقی افتاده بود؟ فرزین گفت لکه ی خون کنار دماغته، بعد گفت من دسمال دارم. وای.....نه. فرزین؟ ما سه ساله با هم دوستیم. فرزین با من اینکارو نمی کنه.
و بیهوده سعی کردم به ذهنم فشار بیارم بلکه چیز دیگری به خاطرم بیاید. به یاد کیف و موبایلم افتادم دوباره رویم را به سمت اطاق برگرداندم. موشکافانه نگاه کردم. کیفم نبود. به سمت تخت هجوم بردم و تشک را سر و ته کردم. زیر تخت را نگاه کردم. نه اثری از کیف و موبایلم نبود. عصبانی و ترسیده پشت در رسیدم: آشغالا کثافتها این درو وا کنین. فرزین، فرزین. این کار توئه؟فرزییییییییییییییییی ین.
صدای چرخیدن کلید را شنیدم. یک قدم عقب تر رفتم. در به ضرب باز شد.
فرزین در چارجوب در ایستاده بود با تخته ی بزرگی توی دستش. پشت سرش دو پسر جوان ایستاده بودند. یکی به نظر 20 ساله بود. آن یکی 25 ساله به نظر رسید. با دیدن فرزین حسی آمیخته به بیم و امید توی دلم نشست. فرزین به همراه دونفر دیگر داخل اطاق شد. نگاهم کرد. بدون هیچ حرفی: فرزین اینجا کجاست. یعنی چی این کارا؟ کیفم کو، موبایلم کو. اصلا من اینجا چی کار می کنم؟ فرزین اینا کین؟ لالی؟ احمق، با تو دارم حرف می زنم. بی شرف تو منو دزدیدی؟ اون دسمال چی بود؟ اتر زده بودی روش؟
فرزین نفس عمیقی کشید و از کنارم رد شد. خواستم به سمتش برگردم صدایش را شنیدم: سینا موبایلشو نشونش بده. به سمت سینا چرخیدم. همان پسری که بزرگتر به نظر می رسید. گوشی ام توی دستش بود. دستش را دراز کرد و گوشی ام را به سمتم گرفت. به سرعت سعی کردم گوشی را از دستش بقاپم. دستش را عقب کشیدو خیلی آرام با صدای بمی گفت: گوشیت زنگ می خوره، نگاه کن ببین کیه.
توی چشمهای سینا نگاه کردم. هیچ چیز نبود. آب دهانم را قورت دادم با دقت به شماره نگاه کردم: نیما بود.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس